One Sampady

یک وبلاگ کاملا علمی ( نظر یادتون نره)

One Sampady

یک وبلاگ کاملا علمی ( نظر یادتون نره)

زود قضاوت نکنیم...

سلام به همه 

خیلی سری می رم سر اصل موضوع : 

این داستانیه در مورد چگونگی تاسیس یکی از بزرگترین دانشگاه های جهان ، نتیجه گیری از این داستان باشه به عهده ی خودتون .

صدای سوت قطار از ایستگاه شهر بوستون شنیده می شد که خانم و آقایی ساده پوش با لباس هایی کاملا معمولی و شاید حتی نخ نما شده از قطار پیاده شدن و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند...                                               Baron                                                         

بعد از ورود منشی متوجه شد که این دو فرد نمی توانند کار مهمی در هاروارد داشته باشند و شایستگی حضور در کمبریج را هم ندارند.

مرد با متانت و آرامی گفت : مایل هستیم رییس را ببینیم .

منشی هم از روی اجبار و با بی حوصلگی گفت : ایشان تمام روز گرفتارند .

خانم جواب داد : منتظر خواهیم ماند .

منشی با ساعت ها نادیده گرفتن آنها امیدوار بود که از آنجا بروند اما اینطور نشد . منشی هم که خسته شده بود ، مجبور به انجام کاری شده بود که زیاد از آن خوشش نمی آمد ؛ اینکه مزاحم رییس شود .

او به رییس گفت : اگر چند دقیقه آنها را ببینید ، خواهند رفت .

رییس هم که شاید وقت این کارها را نداشت و دوست نداشت که افرادی با آن ظاهر ساده به دفترش وارد شوند ، با چهره ای در هم و بی تفاوت به سمت آن ها آمد .

زن به او گفت : ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد با شادی درس خواند اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد . من و شوهرم دوست داریم بنایی به عنواد یادبود او در دانشگاه بنا کنیم .

رییس بی آنکه تحت تاثیر قرار بگیرد ، با حالتی که انگار تعجب کرده و با عصبانیت گفت : ما نمی توانیم برای درگذشتگان دانشگاه یاد بود برپا کنیم در صورت انجام این کار دانشگاه را تبدیل به قبرستان می کنیم.

اما زن با حوصله ، بلافاصله توضیح داد : آه ، نه . ما نمی خواهیم مجسمه بسازیم . فکر کردیم که ساختمانی به هاروارد هدیه بدهیم .

رییس ، آنها و ظاهرشان را برانداز کرد و با نیشخند و تمسخر گفت : یک ساختمان ؟! هزینه ی یک ساختمان در هاروارد را می دانید ؟ ارزش تمامی ساختمان های اینجا هفت و نیم میلیون دلار است .

زن تعجب و لحظه ای سکوت کرد. در حالی که رییس از اینکه می تواند الان از دستشان خلاص شود خوشحال بود .

زن به آرامی به شوهرش گفت : آیا هزینه ی راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟‌پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم . شوهرش سرش را به علامت تایید تکان داد .

رییس سر در گم و حیرت زده بود .

آقا و خانم "  لیلاند استانفورد " از جا بلند شدند و به سمت پالو آلتو در ایالت کالیفرنیا رهسپار شدند ، یعنی مکانی که در آنجا دانشگاهی ساختند که نام آن ها را روی خود دارد .

" دانشگاه استانفورد " یاد بود پسری است که هاروارد به او اهمیت نداد .

آنچه که ما می بینیم حقیقت نیست...  

 

 

Written by Baron

نظرات 2 + ارسال نظر
معصومه جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ق.ظ http://www.farmak.blogfa.com

بزرگی می گفت:
؛وقتی به آدمها نگاه می کنید. به درون انها هم نگاهی بیاندازید.؛

شاد باشید.

آرون! شوخی کردم علی! شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ http://twisters.blogfa.com

مطلبت خیلی قشنگ بود! منو گرفت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد